۲۰۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۲۱۳

محتسب از عاجزی دست سبوی باده بست
بشکند دستی که دست مردم افتاده بست!

عکس خود را دید در می زاهد کوتاه بین
تهمت آلوده دامانی به جام باده بست

آب خضر و باده روشن ز یک سرچشمه اند
چشم بست از زندگی هر که چشم از باده بست

سرو را خم کرد بار آشیان قمریان
بار خود نتوان به دوش مردم آزاده بست

ذوق رسوایی گرفت اوجی که زهد مرده دل
سنگ طفلان را به جای مهر در سجاده بست

همت از افتادگی بستان که حسن خیره چشم
دست عالم را به زلف پیش پا افتاده است

وصل لیلی از ره آوارگی نزدیک بود
دشت در گمراهی مجنون کمر از جاده بست

از صراط المستقیم عشق پا بیرون منه
شد بیابان مرگ صائب هر که چشم از جاده بست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۲۱۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۲۱۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.