۴۲۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۵۵۸

دوزخ اهل نظر، پاس نگه داشتن است
چه بهشتی است که معشوقه ما بازاری است!

راه عشق از خودی توست چنین پست و بلند
اگر از خویش برآیی، همه جا همواری است

تا درین دایره ای، خون خور و خاموش نشین
که در آغوش رحم، کار جنین خونخواری است

عافیت می طلبی، پای خم از دست مده
که بلاها همه در زیر سر هشیاری است

نسبت فقر به هر بی سر و پا نتوان کرد
شال پیچیدن این قوم ز بی دستاری است

در کمین است که صیدی نجهد از دامش
غنچه خسبیدن زهاد نه از دینداری است

(کار ما نیست سر زلف سخن شانه زدن
اینقدر هست که یک پرده به از بیکاری است!)

نسبتش با همه جا و همه کس یکسان است
هر که چون صائب از آیین تکلف عاری است

مستی چشم تو در مرتبه هشیاری است
خواب آهونگهان شوختر از بیداری است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۵۵۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۵۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.