۲۱۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۶۳۷

هر که آمد به جهان دست به دامان زد و رفت
بر سر خشت عناصر دو سه جولان زد و رفت

سخت کاری است برون آمدن از عهده رسم
زین سبب بود که مجنون به بیابان زد و رفت

وقت آن خوش که درین راه نگردید گره
سینه چون آبله بر خار مغیلان زد و رفت

دلم از رفتن ایام جوانی داغ است
آه ازین برق که آتش به نیستان زد و رفت

هر که چون شبنم گل پاک شد از آلایش
غوطه در چشمه خورشید درخشان زد و رفت

دل من آب شد از غیرت اقبال حباب
که به یک چشم زدن غوطه به عمان زد و رفت

داغ ما چشم به الماس نگرداند سیاه
زخم ما تیغ تغافل به نمکدان زد و رفت

هر که از چشمه تیغ تو دمی آب کشید
خاک در دیده سرچشمه حیوان زد و رفت

بلبل ما به دل نازک گل رحم نکرد
آتش از شعله آواز به بستان زد و رفت

مژه بر هم نزد از خواب اجل دیده ما
این نمک را که به این زخم نمایان زد و رفت؟

از پریشانی ما یاد کجا خواهد کرد؟
دل که بر کوچه آن زلف پریشان زد و رفت

وقت آن راهروی خوش که ازین خارستان
دست چون برق جهانسوز به دامان زد و رفت

غم لشکر خور اگر پادشهی می خواهی
مور این زمزمه بر گوش سلیمان زد و رفت

هر نسیمی که برآورد سر از جیب عدم
بر دل سوخته ما دو سه دامان زد و رفت

جگر اهل سخن از نفس صائب سوخت
آه ازین شمع که آتش به شبستان زد و رفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۶۳۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۶۳۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.