۲۱۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۱۱۷

بر هر که نظر می فکنم مست و خراب است
بیداری این طایفه خمیازه خواب است

بی اشک ندامت نبود عشرت این باغ
از خنده گل آنچه بجامانده گلاب است

چون اخگرسوزان، دل ما سوختگان را
گر قطره آبی است همین اشک کباب است

دیوان مکافات به ظالم نکند رحم
خط حسن ستمکار ترا پای حساب است

چون ماه نو از دیدن ما چشم مپوشید
کز قامت خم هستی ما پا به رکاب است

هر خیره نگاهی نتواند ز تو گل چید
آتش ز تماشای تو یک چشم پر آب است

با جنگ، بدآموز مرا خوی تو کرده است
مقصود من از نامه نه امید جواب است

دیوار خرابی که عمارت نپذیرد
مستی است که در پای خم باده خراب است

کیفیت می می برم از چهره محجوب
رخسار عرقناک، مرا عالم آب است

در مشت گلی نیست که صد نکته نهان نیست
در دیده صاحب نظران خشت کتاب است

هر کس که خموش است درین میکده صائب
چون کوزه لب بسته پر از باده ناب است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۱۱۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۱۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.