۲۱۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۱۲۳

سرگرم تمنای تو فارغ ز گزندست
مجنون ترا دانه زنجیر سپندست

با خانه به دوشان چه کند خانه خرابی؟
ایمن بود از سیل زمینی که بلندست

آنجا که غزال تو کند سرکشی آغاز
یک حلقه ز پیچ و خم صیاد، کمندست

بی ریزش باران دل مستان نگشاید
از ابر خورد آب، دماغی که بلندست

از خنده کنان خون به دل عقده گشایان
در ظاهر اگر غنچه ما بیهده خندست

دل را نخراشد نفس مردم آزاد
نی را اثر ناله ز بسیاری بندست

از کامروایان دل بیدار مجویید
در خواب رود هر که بر این پشت سمندست

در کعبه و بتخانه اقامت نکند عشق
این سیل سبکسیر، سبکبار ز بندست

خاموش که در مشرب دریاکش عاشق
تلخی که گوارا نشود تلخی پندست

دستی که به دل عاشق بیتاب گذارد
در گردن معشوق ز انداز بلندست

با نامه پیچیده شود حشر، قیامت
از حیرت روی تو زبانی که به بندست

کوته نظران آنچه شمارند سعادت
چون دیده دل باز شود حسرت چندست

از خویش برون آی که پیراهن بادام
از پوست چو زد خیمه برون، پرده قندست

صائب به جز از معنی بیگانه ما نیست
امروز غزالی که سزاوار کمندست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۱۲۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۱۲۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.