۲۳۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۱۵۴

چه شد قدر مرا گر چرخ دون پرور نمی داند؟
صدف از ساده لوحی قیمت گوهر نمی داند

به حاجت حسن هر چیزی شود ظاهر، که آیینه
نگردد تا سیه دل قدر خاکستر نمی داند

در اقلیم تصور نیست از شه تا گدا فرقی
جنون موی سر خود را کم از افسر نمی داند

گل هشیار مغزیهاست فرق نیک و بد از هم
لب شمشیر را مست از لب ساغر نمی داند

دورنگی در بهارستان یکتایی نمی باشد
خزف خود را درین عالم کم از گوهر نمی داند

امل با تلخ و شیرین فکر جنگ و آشتی دارد
مذاق قانع ما حنظل از شکر نمی داند

به درمان دل بیتاب درمانده است مژگانش
زبان این رگ پیچیده را نشتر نمی داند

در آغوش صدف زان قطره گوهر می شود صائب
که در قطع ره مقصود پا از سر نمی داند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۱۵۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۱۵۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.