۲۰۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۱۵۷

دل دیوانه من دوست از دشمن نمی داند
چو آتش شعله ور شد آب از روغن نمی داند

غریبی و وطن یکسان بود دلهای حیران را
قفس را عندلیب مست از گلشن نمی داند

نمی افتد به فکر سینه چون دل گشت هر جایی
ز آهو چون جدا شد نافه پیوستن نمی داند

زشکر درد و داغ عشق یک دم نیستم غافل
که قدر عافیت را هیچ کس چون من نمی داند

زآتش دور می گردد از ان دایم سپند من
که آیین نشست و خاست در گلخن نمی داند

مگر خط نرم سازدل چون سنگ خارا را
وگرنه دود آه ما ره روزن نمی داند

غبار خط به آب تیغ هیهات است بنشیند
برات آسمانی باز گردیدن نمی داند

مده زنهار عرض گفتگو صائب به بیدردان
که هر نادیده قدر بوی پیراهن نمی داند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۱۵۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۱۵۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.