۱۹۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۱۶۳

ز اسباب جهان حسرت به دنیادار می ماند
زگل آخر به دست گلفروشان خار می ماند

به آزادی توانگر شو که در ایام بی برگی
همین سرو و صنوبر سبز در گلزار می ماند

سبک مغزان بزم خاک معذورند در مستی
که با رطل گران آسمان هشیار می ماند؟

زخود بیرون شدن را همتی چون سیل می باید
که در ریگ روان آن تنک از کار می ماند

زپرداز دل روشن سیه شد روزگار من
به روشنگر چه از آیینه جز زنگار می ماند؟

ندارد خودنمایی عاقبت، در گوشه ای بنشین
که گل پژمرده می گردد چو بر دستار می ماند

کجا تن پروران را جذبه توفیق دریابد؟
نبیند کهربا کاهی که بر دیوار می ماند

مده از دست دامان نکویان چون به دست افتد
که رزق گل شود آبی که در گلزار می ماند

مگر بندد حجاب عشق چشم چهره پردازش
وگرنه زود دست کوهکن از کار می ماند

چه بیتاب است جان عاشقان در باز گردیدن
صدا زین بیشتر در دامن کهسار می ماند

در آن کشور که صائب مشتری کوتاه بین باشد
متاع یوسفی بسیار در بازار می ماند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۱۶۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۱۶۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.