۲۱۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۴۹۲

دردمندان که به ناخن جگر خود خستند
چشمه خویش به دریای بقا پیوستند

خود حسابان که کشیدند به دیوان خود را
در همین نشأه ز آشوب قیامت رستند

خاکیانی که به معماری تن کوشیدند
در ره آب بقا سد سکندر بستند

چه بغیر از نفس سوخته حاصل دارند؟
دانه هایی که درین شوره زمین پا بستند

عمر در ماتم احباب به افسوس مبر
شکر کن شکر کز این خواب پریشان جستند

سنگ بر کعبه زنان شیشه خود می شکنند
وای بر سنگدلانی که دلی را خستند

عرق چهره خورشید جهانتاب شوند
شبنمی چند که در دامن گل ننشستند

می توانند به یک حمله دو صد قلب شکست
همچو ابرو دو سر آمد چو بهم پیوستند

دامن وصل شکر در کف جمعی افتاد
که چو نی در جگر خاک کمر را بستند

ای خوش آن مایه درستان که ز بی آزاری
هیچ دل غیر دل خسته خود نشکستند

صائب از خلق جدا باش که موران ضعیف
مار گشتند به ظاهر چو به هم پیوستند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۴۹۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۴۹۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.