۲۰۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۵۶۷

شب که روی تو ز می در عرق افشانی بود
دل سراسیمه تر از کشتی طوفانی بود

خار در پیرهنم جوهر ذاتی می ریخت
بس که چون تیغ مرا ذوق ز عریانی بود

دیده شوخ به گرداب غم انداخت مرا
یاد آن روز که در عالم حیرانی بود

شیشه و سنگ بغل گیری هم می کردند
چه صفا بود که در عالم روحانی بود

شوق روزی که به گرد تو مرا می گرداند
آسمان صورت دیوار گرانجانی بود

شهری از حسن غریب تو بیابانی شد
عاشق لیلی اگر یک دو بیابانی بود

از سر کوی تو روزی که به جنت رفتم
توشه راه من از اشک پشیمانی بود

چون قلم تا کمر هستی ناقص بستم
تیغ دایم به سرم از خط پیشانی بود

تا برآورد سر از حلقه مستی صائب
دل ما شانه کش زلف پریشانی بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۵۶۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۵۶۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.