۲۱۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۸۲۹

فغان ز سینه آسوده محشر انگیزد
گرستن از جگر گرم، کوثر انگیزد

چه تن به مرده دلی داده ای، بر افغان زن
که آه و ناله دل مرده را برانگیزد

زمین عرصه محشر گر آفتاب شود
ترا عجب که به این دامن تر انگیزد

مباش کم ز سمندر درین جهان خنک
که از بهم زدن بال، آذر انگیزد

چو مور هرکه قناعت کند به تلخی عیش
به هر طرف که رود گرد شکر انگیزد

به دام عشق سزاوار، آتشین نفسی است
که چون سپند ز جا دانه را برانگیزد

مکن به هر خس و خاری دهان خود را باز
که خامشی ز دل غنچه ها زر انگیزد

ز آه ما مشو ای پادشاه حسن ملول
که کیمیاست غباری که لشکر انگیزد

شراب تلخ به دریا دلی حلال بود
که چون محیط به هر موج گوهر انگیزد

به گاه لطف چه احسان کند به خشک لبان
به وقت خشم، محیطی که گوهر انگیزد

نمی رود دل خونین ز جا، که هیهات است
که آتش از جگر لعل صرصر انگیزد

دل غیور من از جا نمی رود به نگاه
مگر سپند مرا روی دل برانگیزد

ربوده است ز من هوش ساقیی صائب
که می ز ساغر چشم کبوتر انگیزد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۸۲۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۸۳۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.