۲۳۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۸۴۴

ز برق حسن تو هر خار نخل ایمن شد
ز عارض تو چراغ بهار روشن شد

چراغ گل که از وچشم باغ روشن بود
ز شرم روی تو پنهان به زیر دامن شد

مرا پریدن چشم است نامه اعمال
که صبح محشر من آن بیاض گردن شد

به چشم روزنه اش دایم آب می گردد
زآفتاب تو هرخانه ای که روشن شد

کنون که چاک گریبان گذشت از دامن
مرا ازین چه که مژگان به چشم سوزن شد

ز آشنائی آن زلف دست کوته دار
که کوه طاقت من سنگ این فلاخن شد

امان نمی دهد انکار عشق زاهد را
بس است راه غنیم کسی که رهزن شد

به تازیانه غیرت سری برآراز خاک
که دانه سبز شد وخوشه کردوخرمن شد

خوشم به سینه صد چاک چون قفس صائب
که دام عیش بودخانه ای که روزن شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۸۴۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۸۴۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.