۲۱۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۸۴۵

فغان که وحشی من مانده از رمیدن شد
چو نقش پای زمین گیر آرمیدن شد

به جرم این که چو شمع آتشین زبان گشتم
تمام هستی من صرف لب گزیدن شد

اگر چه سوخت رگ وریشه مرا غم عشق
خوشم که دانه من فارغ از دمیدن شد

به گرد بالش گوهر فرو نیارد سر
چنین که قطره من تشنه چکیدن شد

حریف سرکشی نفس چون توانم شد
مرا که آبله دست از عنان کشیدن شد

به گرمخونی محشر نمی شودپیوند
گسسته هررگ جانی که از رمیدن شد

شود به قدر تواضع کمال روزافزون
هلال ماه تمام از ره خمیدن شد

چنان فشرده مرا چرخ آهنین بازو
که رنگ گوهرم آماده چکیدن شد

چه لازم است کنم پای سعی آبله دار
مرا که راه طلب کوته از تپیدن شد

مکن به حاصل دنیا نظر سیه صائب
که برگ کاه مرا مانع از پریدن شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۸۴۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۸۴۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.