۲۲۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۹۴۷

مرا همیشه دل از وصل یار می شکند
سبوی من به لب جویبار می شکند

چه نسبت است به فرهاد جان سخت مرا
که درد من کمر کوهسار می شکند

مده میان بلا را درین محیط از دست
که چون سفینه رود بر کنار می شکند

به وعده گل بی خار او مرو از راه
که خار در جگر انتظار می کشند

چو بید قامت من شد دوتا ز بی ثمری
اگر ز جوش ثمر شاخسار می شکند

به دور خط لب لعل تو شد خراباتی
چه توبه ها که به فصل بهار می شکند

نمی خرند متاعی که نشکنند او را
نیم غمین که مرا روزگار می شکند

ز ترکتاز فلک ایمنند تیره دلان
که زنگی آینه بی غبار می شکنند

چنان ز گردش آن چشم سرخوشم صائب
که از مشاهده من خمار می شکند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۹۴۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۹۴۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.