۲۱۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۱۱۶

خط ترا که دید که زیر و زبر نشد
این رشته راکه یافت که بی پاوسرنشد

دل آب ساختم به امید گهر شدن
دل شد زدست وقطره آبم گهر نشد

چندان که سوختم نفس خویش را چو صبح
یک ره شکوفه ام به ثمر بارور نشد

محرومیم نتیجه نقصان شوق نیست
ره دور بود کوتهی از بال وپر نشد

جز من که نیست خانه من قابل نزول
روی ترا که دید که از خود بدر نشد

بی طالعی نگر که پریزاد تیر او
از دل چنان گذشت که دل را خبر نشد

شاخی است بی ثمر که سزای شکستن است
دستی که در میان نگاری کمر نشد

تسخیر آفتاب جهانتاب میکند
چون آسمان دلی که ملول از سفر نشد

هر کس به صدق در ره توحید زد قدم
از ره برون نرفت اگر راهبر نشد

چون نی کسی بست کمر در طریق عشق
کام از نوا گرفت اگر پر شکر نشد

دروادیی که سبزه او خضر رهنماست
گردی ز نارسایی ما جلوه گر نشد

گردید استخوان چو هما گر چه رزق ما
از مغز ما غرور سعادت به در نشد

از اعتبار طوطی گویا به حیرتم
چون هیچ کس زراه سخن معتبر نشد

چندان که سیل حادثه اش خاک مال داد
صائب زکوی یار به جای دکر نشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۱۱۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۱۱۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.