۱۹۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۲۴۰

آن راکه زخمی از دم شمشیر او بود
بی چشم زخم آب حیاتش به جو بود

آسودگی به خواب نبیند تمام عمر
آن را که خار پیرهن از آرزو بود

هرکس زجود پیر خرابات آگه است
دستش همیشه در ته سر چون سبو بود

دست خود از غبار تعلق کسی که شست
جایز بود نمازش اگر بی وضوبود

رنگی که نیست عاریتی چون شراب لعل
درآفتاب زرد خزان سرخ روبود

گر خامه را کند دو زبان جای حرف نیست
چون کاغذ دورو طرف گفتگو بود

صائب کجا ز عالم بیرنگ بو برد
هر کس که قبله نظرش رنگ وبو بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۲۳۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۲۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.