۲۱۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۲۶۱

آنجا که خنده لعل ترا پرده در شود
طوطی چو مغز پسته در شکر شود

می خوردن مدام مرا بی دماغ کرد
عادت به هر دوا که کنی بی اثر شود

چون دستگاه عیش به مقدار غفلت است
بیچاره آن کسی که زخود باخبر شود

با راست رو، زبان ملامت چه می کند
چون خار سر ز راه زند پی سپرشود

عزلت گزین که آب به این سهل قیمتی
در دامن صدف چو کشد پا گهر شود

هر آرزو که بشکنی امروز در جگر
فردا که این قفس شکند بال وپر شود

آیینه خانه ای است خموشی که هر چه هست
بی گفتگو تمام در او جلوه گر شود

صائب سوزد به داغ غبن، اگر باغ جنت است
سوزد اگر ز کوی تو جای دگر شود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۲۶۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۲۶۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.