۲۲۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۳۳۲

در سینه نهان گریه مستانه نگردد
سیلاب گره در دل ویرانه نگردد

جویای دل صاف بود چهره روشن
آیینه محال است پریخانه نگردد

نزدیکی شمع است جهانسوز وگرنه
فانوس حجاب پر پروانه نگردد

کافر ز قبول نظر خلق شود دل
این کعبه محال است صنمخانه نگردد

از سرکشی نفس شود زیر و زبر جسم
در خانه نگهبان سگ دیوانه نگردد

هنگامه مستان نشود گرم ز هشیار
از شیشه خالی سر پیمانه نگردد

شایسته زنجیر بود حق نشناسی
کز سلسله زلف تو دیوانه نگردد

خال لب او چون خط شبرنگ برآورد
در کان نمک سبز اگر دانه نگردد

زلفی که بود درشکن او دل صد چاک
محتاج به مشاطگی شانه نگردد

روزی به در خانه او بی طلب آید
درویش اگر بر در هر خانه نگردد

صائب نبود هیچ کم از دولت بیدار
خوابی که گرانسنگ به افسانه نگردد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۳۳۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۳۳۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.