۲۱۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۵۴۸

قلم ز بال سمندر کند مگرکاغذ
که نیست در خور گفتار عشق هر کاغذ

به ساده لوحی من روزگار می خندد
که پیش برق حوادث کنم سپر کاغذ

رسد به خون جگر دل به وصل نقش مراد
که مهر خوب نگیرد نگشته تر کاغذ

کنم ز مشق جنونش سیاه در یک روز
شود سراسر روی زمین اگر کاغذ

زبان خامه به بانگ بلند می گوید
که از دورویی خویش است پی سپر کاغذ

ندیدی آهوی مشکین اگر به دشت بیاض
به سیر خامه من کن نظاره بر کاغذ

ز برق وباد سبکبالتر بود در سیر
اگر چه مرغ سخن راست بال و پر کاغذ

ز نیشکر قلمم دست می برد صائب
کنم چو وصف لب یار ثبت بر کاغذ
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۵۴۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۵۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.