۲۰۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۹۴۲

گل اندامی که من دارم نظربرروی گلرنگش
ز رنگ آفتابی، آفتابی می شود رنگش

نمی دانم قماش دست سیمینش، همین دانم
که کار مومیایی می کند باشیشه ام سنگش

نمی آید برون از خانه از شرم تماشایی
ز بس چسبیده براندام سیمین جامه تنگش

چه باشد صلح آن شیرین پسر را چاشنی یارب
که چون حلوای صلح از عاشقان دل می برد جنگش

بود چون سبزه زیر سنگ از نشو و نما عاجز
زبان عرض حال من زتمکین گرانسنگش

چه باشد حال دل در دست او یارب،که می پیچد
به خود چون زلف جوهر بیضه فولاد درچنگش

ز ترک تنگ چشمی مردمی صائب طمع دارم
که تلخ افتاده چون بادام کوهی دیده تنگش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۹۴۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۹۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.