۲۱۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۹۷۵

خواب چشم تو که ازناز بود تعبیرش
مژه راسبزه خوابیده کند تقریرش

بسمل او به سر جان نتواند لرزید
بس که ازلنگر نازست گران شمشیرش

این چه مژگان بلندست که نگشوده ،شود
درکمانخانه ز نخجیر ترازو،تیرش

اگر از سلسله زلف رهایی یابد
چه کند دل به غبار خط دامنگیرش ؟

هرکه را شوخی چشم تو بیابانی کرد
حلقه چشم غزالان نکند زنجیرش

حسن مغرور چو افتاد نسازد با خود
چه عجب خانه آیینه کند دلگیرش؟

بادل بیخبر، اظهار ندامت ز گناه
همچو خوابی است که درخواب کنی تعبیرش

حذر از آه جگردوز کهنسالان کن
کاین کمانی است که برخاک نیفتد تیرش

پای ویرانه هر کس که فرو رفت به گنج
نیست صائب غم معمار و سر تعمیرش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۹۷۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۹۷۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.