۲۱۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۹۹۵

خجلت از خرده جان می کشم از قاتل خویش
نشود هیچ کریمی خجل ازسایل خویش!

دلی آباد نگردید ز معماری من
حاصلم لغزش پابود زآب و گل خویش

ره نبردم به دلارام خود از بی بصری
گرچه گشتم همه عمر به گرد دل خویش

آه و صد آه که چون قافله ریگ روان
میروم راه و ندارم خبر ازمنزل خویش

نشد از آب شدن در صدف سینه گهر
چه کنم گر نکنم خون دل ناقابل خویش ؟

عالم از دست حنا بسته نگارستانی است
من درمانده به پیش که برم مشکل خویش ؟

چه زنم قطره درین بحر به امید کنار؟
چون گهر گرد یتیمی است مرا ساحل خویش

آب چون ابر کند همت سرشار، مرا
از گهر مهر زنم گر به لب سایل خویش

به تماشای تو هرکس ز خود آید بیرون
تا قیامت نکند یاد ز سر منزل خویش

زود باشد که به صد شمع و چراغم جوید
دور کرد آن که مرا بیگنه ازمحفل خویش

نیست از رحم به عاشق سخن سخت زدن
چه به هم می شکنی بال و پر بسمل خویش؟

نیست صائب به جز ازچشم تهی، چون غربال
حاصل سعی من از خرمن بی حاصل خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۹۹۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۹۹۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.