۱۹۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۰۳۱

نمی روم به بهشت برین زخانه خویش
به گل فرو شده پایم درآستانه خویش

به گنجها نتوان درد را خرید از من
به زر بدل نکنم رنگ عاشقانه خویش

به نغمه دگران احتیاج نیست مرا
که هست چون خم می مطربم ز خانه خویش

چو یوسفم که به چاه افتد از کنار پدر
اگر به چرخ برآیم ز آستانه خویش

اگر چه هر نفسم گرد کاروان غمی است
بجان رسیده ام از وضع بیغمانه خویش

بلاست رتبه گفتار چون بلند افتاد
به خواب چند توان رفتن ازافسانه خویش ؟

به بینوایی و آزادگی خوشم صائب
مرا قفس نفریبد به آب و دانه خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۰۳۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۰۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.