۱۸۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۳۱۷

نیست از عزلت غباری بر دل دیوانه ام
دربهاران از زمین سر بر نیارد دانه ام

بس که شد از گرد کلفت دلگران غمخانه ام
آیه رحمت شمارد سیل را ویرانه ام

می گشایم با تهیدستی گره از کار خلق
بر سر مردم ازان فرمانرواچون شانه ام

هر کجا هنگامه گرمی است می گردم سپند
دربهاران عندلیب و در خزان پروانه ام

سیل در ویرانی من بی گناه افتاده است
آب بر می آورد چون چشم از خود خانه ام

در مذاق من شراب تلخ آب زندگی است
شیشه چون خالی شد از می پر شد پیمانه ام

گرچه از گنج گهر کردم جهان را بی نیاز
نیست شمعی غیر چشم جغد در ویرانه ام

گر نشوید ابر صائب نامه اعمال من
می کند پاک از گناهان گریه مستانه ام
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۳۱۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۳۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.