۲۲۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۳۶۵

گرچه چون مجنون زشور عشق صحرایی شدم
خاررا دست حمایت از سبک پایی شدم

داشت چشم باز عالم راسیه در دیده ام
تا نظر بستم ز دنیا عین بینایی شدم

تابع خورشید باشد سایه در سیر و سکون
چون تو هر جایی شدی من نیز هر جایی شدم

خاکساری پیشه خود کن که من چون آفتاب
درنظرها سر بلند از جبه فرسایی شدم

آنچنان کز لفظ گردد معنی بیگانه دور
من ز وحشت در سواد شهر صحرایی شدم

طاقت دیدار چشم تنگ ظرف من نداشت
محو در نظاره چشم تماشایی شدم

داشت فارغبال خاموشی من آزاده را
در قفس محبوس چون طوطی ز گویایی شدم

علم رسمی می کند دلهای روشن راسیاه
من به نادانی ازان قانع ز دانایی شدم

نیستم فارغ ز پیچ و تاب از شرمندگی
تا علم چون سرو در گلشن به رعنایی شدم

نقش بست از کوتهی بر خاک، بال و پر مرا
بس که چون طاوس مشغول خود آرایی شدم

داشتم روشن تر از شبنم درین بستان دلی
دل سیه چون لاله من از باده پیمایی شدم

چون توانم سر برآورد از محیط بیکنار
من که در سیر وجود قطره دریایی شدم

پاس صحبت داشتن آسایش از من برده بود
قانع از همصحبتان صائب به تنهایی شدم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۳۶۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۳۶۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.