۱۹۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۴۷۳

مستیی کو تا ره صحرای محشر سرکنیم
شیشه را سرو کنار چشمه کوثر کنیم

چهره وحدت نهان در زیر زلف کثرت اس
خواب آسایش مگر در شورش محشر کنیم

تخم حرص ما ندارد ریشه در ریگ روان
ما به اشک تاک کشت خویشتن راتر کنیم

بر قفس زورآوران مرغان باغ دیگرند
ما شکست بیضه را در کار بال و پر کنیم

شعله سرگرمی ما داغ دارد مهر را
می شود بیهوش دارو خاک اگر بر سر کنیم

گر نباشد در میان روی تو از یک آه گرم
آب را در دیده آیینه خاکستر کنیم

هر چه کیفیت ندارد صحبتش بار دل است
طاعت صدساله را در کار یک ساغر کنیم

همت ما پنجه فولاد را برتافته است
رخنه از مژگان تر در سد اسکندر کنیم

نیست شوری در نمکدان بزم هستی را مگر
داغ خود را خوش نمک از شورش محشر کنیم

قدر در اشک را مژگان چه می داند که چیست
رشته جان را امانت دار این گوهر کنیم

حنظل گردون نسازد عیش ما را تلخکام
ما به اکسیر قناعت زهر را شکر کنیم

چشم می پوشیم از آن زلف پریشان تا به چند
دیده را آیینه دار شورش محشر کنیم

این غزل را خامه صائب به دیوان می برد
جای دارد صفحه خورشید را مسطر کنیم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۴۷۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۴۷۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.