۲۴۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۵۶۲

نشد سروی درین بستانسرا یک بار همدوشم
ز آتش طلعتی روشن نشد محراب آغوشم

سرآمد گر چه در آغوش سازی عمر من چون گل
نشد یک بار دربرآید آن سرو قباپوشم

سراپایم چو ساغر یک دهن خمیازه می گردد
چو می گردد به خاطر یاد آن لبهای می نوشم

به هر افسانه نتوان همچو طفلان بست چشم من
که قدر وقت دان کرده است آن صبح بناگوشم

نه زان سان شعله ور شد آتش بیتابیم از دل
که لعل آبدار او تواند کرد خاموشم

نباشد بیوفایی شیوه من چون هوسناکان
که در دوران خط از بندگان حلقه در گوشم

لب جان پرورت بر من نه آن حق نمک دارد
که در روز سیاه خط شود از دل فراموشم

اگر چه می توانم زیر بار عالمی رفتن
گرانی می کند دست نوازش بر سر دوشم

چه خواهد کرد صائب باده من با تنک ظرفان
که خم را پایکوبان داشت در میخانه ها جوشم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۵۶۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۵۶۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.