۱۹۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۷۳۰

اگر چه در چمن روزگار خار و خسم
چو لاله داغ بود گل ز گرمی نفسم

درین ریاض من آن بلبلم که می آید
صدای خنده گل از شکستن قفسم

به جرم هرزه درایی مرا ز باغ مران
که آرمیده تر از بوی گل بود نفسم

چنان گزیده مرا آستین فشانی خلق
که التفات به شکر نمی کند مگسم

بغیر سایه مرا نیست زان شکار دگر
که من از طول امل سالهاست در مرسم

ز من عزیزتری نیست ملک خواری را
اگر چه در نظر اعتبار هیچ کسم

اگر چه رفته ام از تنگنای چرخ برون
همان ز تنگی جا تنگ می شود نفسم

دو اربعین بسر آمد ز زندگانی من
هنوز در خم گردون شراب نیمرسم

مکن از مردم بالغ نظر حساب مرا
که با سفیدی مو شیر خواره هوسم

روم به خواب چو افسانه از ترانه خویش
اگر چه باعث بیداری هزار کسم

ز حد خویش به مستی نمی روم بیرون
درین حظیره در بسته ایمن از عسسم

چه حاجت است به بند دگر مرا صائب
که من ز لاغری خود همیشه در قفسم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۷۲۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۷۳۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.