۲۱۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۷۳۹

بس است روی دلی مشت استخوان مرا
ز چشم شیر فتد برق در نیستانم

ز شرم ناله ام از بس به خاک ریخته است
زبان چو برگ توان رفت از گلستانم

نه ذوق بودن و نه روی باز گردیدن
چو خنده بر لب ماتم رسیده حیرانم

همین بس است که در آستانه عشقم
اگر چه سوختنی همچو چوب دربانم

مرا به کنج قفس بر ز بوستان صائب
که مغز می شود از بوی گل پریشانم

اگر چه نیک نیم، خاک پای نیکانم
عجب که تشنه بمانم، سفال ریحانم

چو رشته قیمتم از پهلوی گهر باشد
اگر گهر نبود من به خاک یکسانم

شوم به خانه مردم نخوانده چون مهمان
که من به خانه خود چون نخوانده مهمانم

ز ابر آب گرفتن وظیفه صدف است
من آن نیم که به هر سفله لب بجنبانم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۷۳۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۷۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.