۲۱۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۸۱۸

از موج اشک، کام نهنگ است مسکنم
وز برق آه، دیده شیرست روزنم

پرواز من به شهپر سنگ ملامت است
در دست روزگار همانا فلاخنم

سیل فنا مرا نتواند ز ریشه کند
آویخت بس که خار علایق به دامنم

نخل صنوبرم که درین باغ دلفریب
خوشوقت می شوند حریفان ز شیونم

چون عنبرست خامی من به ز پختگی
خجلت کشد رسیدگی از نارسیدنم

پروای باد صبح ندارد چراغ من
چون آه، زنده کرده، دلهای روشنم

در خواب ناز بود نسیم سحرگهی
در فرصتی که بود دماغ شکفتنم

با این برهنگی که مرا نیست رشته ای
در پای هر که می شکند خار، سوزنم

از بس که در نیام خموشی نهفته ماند
زنگار بست تیغ زبان همچو سوسنم

چون بوی گل که می شود افزون ز برگ خویش
بی پرده گشت راز من از پرده بستنم

از میوه بهشت مرا بی نیاز کرد
دندان به پاره های دل خود فشردنم

آن گلشن همیشه بهارم که ره نیافت
از جوش گل خزان حوادث به گلشنم

از شش جهت اگر چه گرفتند راه من
نتوان گرفت دامن از خویش رفتنم

کو سیل اشک تا برد از جای خود مرا؟
کز باد آه پاک نگردید خرمنم

گردید کوه طاقت من پایدارتر
چندان که تیغ و تیر شکستند در تنم

دارد زبان به دشمن من تیغ من یکی
در راه زخم، دام کشیده است جوشنم

در طینت ملایم من نیست سرکشی
باریکتر ز موی میان است گردنم

صائب تلاش گلشن فردوس می کنم
چون خار و خس اگر چه سزاوار گلخنم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۸۱۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۸۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.