هوش مصنوعی:
این شعر از رشید، پاسخی به غزلی از صائب است و با تصاویر شاعرانه و استعارههای عمیق، احساسات شاعر را دربارهی غم، غیرت، رنجهای زندگی و عظمت روح خود بیان میکند. شاعر از دردها و رنجهای خود میگوید، اما با غرور از تواناییهای خود سخن میراند و برتری روح خویش را بر جهان فیزیکی تأکید میکند.
رده سنی:
16+
این شعر دارای مفاهیم عمیق عرفانی و فلسفی است و از استعارههای پیچیده استفاده میکند که درک آنها به بلوغ فکری و آشنایی با ادبیات کلاسیک فارسی نیاز دارد. همچنین، برخی از مضامین مانند رنج و غم ممکن است برای مخاطبان جوانتر سنگین باشد.
غزل شمارهٔ ۶۱۲۶
می زند از گریه موج خوشدلی ابروی من
آب چون شمشیر جوهر می شود در جوی من
خاک راهم، لیک از من چرخ باشد در حساب
می شود باریک دریا چون رسد در جوی من
دشمن خود را خجل کردن نه از مردانگی است
ورنه نتواند فلک خم ساختن بازوی من
عطسه مغز عندلیبان را پریشان کرده است
گر چه پنهان است در صد پرده چون گل بوی من
تازه می دارد رخ خود را به آب تیغ کوه
داغ دارد باغبان را لاله خودروی من
گر چه از همواری از کلکم نمی خیزد صفیر
مشرق و مغرب بود لبریز گفت و گوی من
وسعت جولان طبع من ندارد لامکان
آسمان در حالت فکرست دستنبوی من
چون شکاف صبح صد زخم نمایان خفته است
در جگرگاه فلک از تیغ یک پهلوی من
بس که از غیرت فرو خوردم سرشک تلخ را
در گره دارد چو مژگان گریه ای هر موی من
وحشت من در کمین جلوه صیاد نیست
می کند از بوی خون خویش رم آهوی من
بس که از پهلونشینان زخم منکر خورده ام
می خلد بند قبا چون تیر در پهلوی من
بر حریر عافیت نتوان مرا در خواب کرد
می شناسد بستر بیگانه را پهلوی من
در غبار غم ز بس گم گشته ام، هر قطره اشک
مهره گل می شود تا می چکد از روی من
بهر گوهر چون صدف صائب دهن نگشوده ام
همت سرشار من نازد به آب روی من
این جواب آن غزل صائب که می گوید رشید
در قفس افتد اگر رنگی پرد از روی من
آب چون شمشیر جوهر می شود در جوی من
خاک راهم، لیک از من چرخ باشد در حساب
می شود باریک دریا چون رسد در جوی من
دشمن خود را خجل کردن نه از مردانگی است
ورنه نتواند فلک خم ساختن بازوی من
عطسه مغز عندلیبان را پریشان کرده است
گر چه پنهان است در صد پرده چون گل بوی من
تازه می دارد رخ خود را به آب تیغ کوه
داغ دارد باغبان را لاله خودروی من
گر چه از همواری از کلکم نمی خیزد صفیر
مشرق و مغرب بود لبریز گفت و گوی من
وسعت جولان طبع من ندارد لامکان
آسمان در حالت فکرست دستنبوی من
چون شکاف صبح صد زخم نمایان خفته است
در جگرگاه فلک از تیغ یک پهلوی من
بس که از غیرت فرو خوردم سرشک تلخ را
در گره دارد چو مژگان گریه ای هر موی من
وحشت من در کمین جلوه صیاد نیست
می کند از بوی خون خویش رم آهوی من
بس که از پهلونشینان زخم منکر خورده ام
می خلد بند قبا چون تیر در پهلوی من
بر حریر عافیت نتوان مرا در خواب کرد
می شناسد بستر بیگانه را پهلوی من
در غبار غم ز بس گم گشته ام، هر قطره اشک
مهره گل می شود تا می چکد از روی من
بهر گوهر چون صدف صائب دهن نگشوده ام
همت سرشار من نازد به آب روی من
این جواب آن غزل صائب که می گوید رشید
در قفس افتد اگر رنگی پرد از روی من
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۵
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۱۲۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۱۲۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.