۲۰۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۱۳۶

حرف پوچی کز دهان اهل لاف آید برون
تیغ چو بینی است کز جهل از غلاف آید برون

جان قدسی روز خوش در پیکر خاکی ندید
این سزای آن پری کز کوه قاف آید برون

عیش صافی در بساط گردش افلاک نیست
چون می از مینای بر هم خورده صاف آید برون؟

چون هنر کامل شود خود می شود غماز خود
خون چو گردد مشک، آهو را ز ناف آید برون

آن نگاه شرمگین نگذاشت جان در هیچ کس
آه ازان روزی که این تیغ از غلاف آید برون

در غریبی می شود رنگین سخن بیش از وطن
سرخ رو گردد چو شمشیر از غلاف آید برون

بی توقف واصل دریای رحمت می شود
از تن خاکی روان هر که صاف آید برون
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۱۳۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۱۳۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.