۲۱۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۱۴۱

گوهر راز از دل بی تاب می آید برون
گنج ازین ویرانه چون سیلاب می آید برون

خورده ام از بس که خون دل ز جام زندگی
گر به خاکم خط کشی، خوناب می آید برون

بستن لب بر در روزی کند کار کلید
کوزه از خم پر شراب ناب می آید برون

از میان نازک او گر برآید پیچ و تاب
رشته جان هم ز پیچ و تاب می آید برون

می شود همچشم مجمر زود سقف خانه ام
گر چنین آه از دل بی تاب می آید برون

بس که از سوز دلم دیوار و در تفسیده است
خشک از ویرانه ام سیلاب می آید برون

روزیش خون جگر می گردد از دریای شیر
هر که بی می در شب مهتاب می آید برون

هر که از ناقص عیاری نیست خالص طاعتش
روسیاه از بوته محراب می آید برون

از نگاه کج دل نازک به خون غلطد مرا
از زمین من به ناخن آب می آید برون

از می گلگون یکی صد شد صفای عارضش
گوهر شهوار خوب از آب می آید برون

هر که صائب چون صدف بر لب زند مهر سکوت
از دهانش گوهر سیراب می آید برون
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۱۴۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۱۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.