۳۰۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۴۳۰

لب تشنگی حرص ندارد جگر من
خشک از قدح شیر برآید شکر من

در مشرب جان سختی من رطل گران است
هر سنگ که از حادثه آید به سر من

از مشرق مغرب گل خورشید برآمد
در خواب بهارست نسیم سحر من

چون ریگ روان منزل من پا به رکاب است
هر سست عنانی نشود همسفر من

در خانه و صحراست به لطف تو امیدم
ای خانه نگهدار من و همسفر من

زان زخم نمایان که ز تیغ تو ربودم
افتاد خیابان بهشت از نظر من

در حسرت یک مصرع پرواز بلندست
مجموعه برهم زده بال و پر من

مکتوب وفا در بغلم زنگ برآورد
در بیضه عنقاست مگر نامه بر من؟

صائب منم امروز که در نه صدف چرخ
پیدا نتوان کرد کسی هم گهر من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۴۲۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۴۳۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.