۲۰۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۴۵۶

خضر اگر در خواب بیند خنجر مژگان او
می شود زخم نمایان عمر جاویدان او

حسن شرم آلود او زیور نمی گیرد به خود
شبنم بیگانه را ره نیست در بستان او

آستین از شاخ گل دارند دایم بر دهن
غنچه ها از شرم شکرخنده پنهان او

همچو آب زندگانی نیمخورد خضر نیست
سر به مهر شرم باشد چشمه حیوان او

نعل شبنم را ز برگ لاله بر آتش نهد
اشتیاق آفتاب چهره تابان او

دامن از دسن نگارین زلیخا می کشد
ماه مصر از اشتیاق گوشه زندان او

عالمی چون گوی گردون بی سر و پا گشته اند
تا که را از خاک بردارد خم چوگان او

خودفروشیهاش می شد با خریداری بدل
یوسف مصری اگر می بود در دوران او

از خط شبرنگ آورده است فرمانی رخش
تا پیچید هیچ دل سر از خط فرمان او

روز محشر را به آسانی به شب می آورد
هر که یک شب را به روز آورد در هجران او

تا چه باشد مشت خاک من، که کوه طور را
در فلاخن می گذارد شوخی جولان او

صائب از اندیشه ترتیب دیوان فارغ است
هر که باشد سینه روشندلان دیوان او
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۴۵۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۴۵۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.