۲۳۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۸۸۹

ای آن که دل به ابروی پیوسته بسته ای
غافل مشو که در ته طاق شکسته ای

ای زلف یار اینقدر از ما کناره چیست؟
ما دلشکسته ایم و تو هم دلشکسته ای

امروز از نگاه تو دل آب می شود
گویا به روی گرم خود از خواب جسته ای

روی زمین مقام شکر خواب امن نیست
در راه سیل پای به دامن شکسته ای

گرد سفر ز خویش فشاندند همرهان
تو بی خبر هنوز میان را نبسته ای

سر می دهی به باد به اندک اشاره ای
تا همچو پسته رخنه لب را نبسته ای

خواهی قدم به پله قارون نهاد زود
کوه تعلقی که تو بر خویش بسته ای

اینک رسید موسم بی برگی خزان
از باغ روزگار چه گل دسته بسته ای

در محفلی که برق تجلی است بی زبان
ماییم چون کلیم و زبان شکسته ای

در وادیی که خضر در او با عصا رود
از دست رفته تر ز عنان گسسته ای

از جبهه غرور، عرق پاک می کنی
گویا طلسم هر دو جهان را شکسته ای!

در خاکدان دهر، که زیر و زبر شود!
برخاسته است گرد فنا تا نشسته ای

صائب هزار دام تماشا ز موج هست
زین بحر چون حباب چرا چشم بسته ای؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۸۸۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۸۹۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.