۲۹۸ بار خوانده شده

غزل شماره 39

کردیم عاقبت وطن اندر دیار عشق
خوردیم آب بیخودی از جویبار عشق

مستان عشق را به صبوحی چه حاجت است
زیرا که درد سر نرساند خمار عشق

سی سال لاف مهر زدم تا سحرگهی
وا شد دلم چو گل ز نسیم بهار عشق

فارغ شود ز دردسر عقل فلسفی
یک جرعه گر کشد ز می خوشگوار عشق

در دامن مراد نبینی گل مراد
بی ترک خواب راحت و بی نیش خار عشق

ای فرخ آن سری که زنندش به تیغ یار
وی خرم آن تنی که کشندش به دار عشق

روزی ندیده تا به کنون چشم روزگار
از دور روزگار به از روزگار عشق

پروانه گر ز عشق بسوزد عجب مدار
کآتش زند به خرمن هستی شرار عشق

آن دم مس وجود تو زر می‌شود که تن
در بوته فراق گدازد به نار عشق

هرکس که یافت آگهی از سر عاشقی
وحدت صفت کند سرو جان را نثار عشق
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شماره 38
گوهر بعدی:غزل شماره 40
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.