هوش مصنوعی:
این متن شعری عرفانی و عاشقانه است که در آن شاعر از عشق و نیاز به معشوق (که میتواند معشوق زمینی یا الهی باشد) سخن میگوید. او از تأثیرات وجود معشوق بر زندگی خود میگوید و بیان میکند که بدون یاری او، هیچ چیز ارزشی ندارد. شاعر از آرزوی وصل به معشوق و تحول درونی که این عشق در او ایجاد میکند، سخن میگوید.
رده سنی:
16+
این متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و عاشقانه است که درک آن به بلوغ فکری و تجربهی زندگی نیاز دارد. همچنین، استفاده از استعارهها و نمادهای پیچیده ممکن است برای مخاطبان جوانتر دشوار باشد.
شمارهٔ ۲۴۳
از نظرت روی ما ماه منور شود
وز قدمت کوی ما معدن گوهر شود
بی مدد تو کجا نور دهد شب بماه
ور نه بروز آفتاب از تو منور شود
تا تو نخواهی کسی وصل تو نارد بدست
ورچه در آن جستجوش پای طلب بر شود
تا که بیفتم بروی در قدم تو چو گوی
کاش مرا پای سعی در پی تو سر شود
گر بگدایی چو من بنگری از راه لطف
هم زر او کیمیا هم مس او زر شود
چون بزمین آفتاب در نگرد زآسمان
شبنم افتاده را سر بفلک بر شود
گر سوی دوزخ برند از سر کوی تو خاک
قطره ماء حمیم رشحه کوثر شود
ماه بجای بلند از تو چه بالا بود
سرو بپای دراز با تو چه همسر شود
در کف میزان عقل نیست بقیمت یکی
گر چه زر و سنگ را وزن برابر شود
دل دو جهان ترک کرد تا بقبولت رسد
بکر چو گردد عروس لایق زیور شود
این تن رنجور را نقد بود مرگ جان
گر دل بیمار را درد تو کمتر شود
دل همگی گشت روح از نظر تو بلی
از نظر آفتاب سنگ مجوهر شود
از می عشقت چو من گر بخورد جرعه یی
زاهد پرهیزکار رند و قلندر شود
زآتش سودای تو سیف چو لب خشک کرد
هم نفسش گرم گشت هم سخنش تر شود
عز تو و بخت خویش دیدم و معلوم شد
کآنچه مرا آرزوست دیر میسر شود
وز قدمت کوی ما معدن گوهر شود
بی مدد تو کجا نور دهد شب بماه
ور نه بروز آفتاب از تو منور شود
تا تو نخواهی کسی وصل تو نارد بدست
ورچه در آن جستجوش پای طلب بر شود
تا که بیفتم بروی در قدم تو چو گوی
کاش مرا پای سعی در پی تو سر شود
گر بگدایی چو من بنگری از راه لطف
هم زر او کیمیا هم مس او زر شود
چون بزمین آفتاب در نگرد زآسمان
شبنم افتاده را سر بفلک بر شود
گر سوی دوزخ برند از سر کوی تو خاک
قطره ماء حمیم رشحه کوثر شود
ماه بجای بلند از تو چه بالا بود
سرو بپای دراز با تو چه همسر شود
در کف میزان عقل نیست بقیمت یکی
گر چه زر و سنگ را وزن برابر شود
دل دو جهان ترک کرد تا بقبولت رسد
بکر چو گردد عروس لایق زیور شود
این تن رنجور را نقد بود مرگ جان
گر دل بیمار را درد تو کمتر شود
دل همگی گشت روح از نظر تو بلی
از نظر آفتاب سنگ مجوهر شود
از می عشقت چو من گر بخورد جرعه یی
زاهد پرهیزکار رند و قلندر شود
زآتش سودای تو سیف چو لب خشک کرد
هم نفسش گرم گشت هم سخنش تر شود
عز تو و بخت خویش دیدم و معلوم شد
کآنچه مرا آرزوست دیر میسر شود
وزن: مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (منسرح مطوی مکشوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۵
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۴۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.