۲۸۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۵۷

آنی که کس بخوبی تو من ندیده ام
خورشید را چو روی تو روشن ندیده ام

یا خود چو روی خوب تو رو نیست در جهان
یا هست و زاشتغال بتو من ندیده ام

رنگی ز حسن در گل رویت نهاده اند
کندر شکوفهای ملون ندیده ام

روی تو گلستان و دهان غنچه یی کزو
الا بوقت خنده شکفتن ندیده ام

روی ترا بزینت وزیب احتیاج نیست
من احتیاج شمع بروغن ندیده ام

گویی بتن که آب روان زو خجل شود
جان مجسمی که چنین تن ندیده ام

از کشتنم بتیغ تو ای دوست حاصلست
ذوقی که در هزیمت دشمن ندیده ام

خود را بکام خویش شبی از سر رضا
با چون تو دوست دست بگردن ندیده ام

زآن سان که سیف بر کوی تو خوار ماند
خاشاک راه بر در گلخن ندیده ام
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۵۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۵۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.