۳۱۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷۱

مرا به دیدن تو اشتیاق چندان است
که تشنه را به بیابان ، به آب حیوان است

چنان به ذکر تو مشغول خاطرم شب وروز
که ورد نام تو بالای حرز ایمان است

مگر تو یوسف گم گشته ای و من یعقوب
که کنج کلبه من بی تو بیت احزان است

ز رستخیز قیامت کسی خبر دارد
که تا به روز شبی در عذاب هجران است

اگر به چاه درم با تو در گل ستانم
وگر به باغ روم بی تو همچو زندان است

شب وصال تو بوده ست گوئیا شب قدر
ولی چو قدر بشناختم چه درمان است

به خواب زلف تو گفتم مگر توانم دید
خیال می پزم این خواب هم پریشان است

کدام خواب ،که گر بر حریر می خسبم
به زیر پهلوی من نشتر مغیلان است

مگر خود این شب یلدا به روز دانم برد
کدام یلدا کاین شب هزار چندان است

هرآن که داغ جدایی ندید پندارد
که این مفارقت از دوست کردن آسان است

چو حلقه بر در جانان زنند و بگشایند
به اعتقاد نزاری درِ بهشت آن است

اجازت است که افسرده احتراز کند
حدیث سوخته با اندرون سوزان است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۷۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.