۳۲۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۵۳

خیال دوست ز من خورد و خواب بازگرفت
بسوخت وز جگر تشنه آب بازگرفت

گر اندکی به شراب و سماع میلم بود
سماع باز ستاند و شراب بازگرفت

به من بر ید محبت ز ابتدای ازل
پیام عشق بداد و جواب بازگرفت

چو مرغ شب نظرم تاب آفتاب نداشت
و گر نه چند ره از خور نقاب بازگرفت

نداشت طاقتِ نور تجّلی شب طور
کلیم از آن ورق اضطراب بازگرفت

عجب دهنده ی بخشنده یی ست حاتم عشق
که هر چه داد به کس بر شتاب بازگرفت

به دامنش نتوان دست زد مگر وقتی
که آستین به رخ آفتاب بازگرفت

همای عشق به هر سر که سایه برگسترد
و گرچه صعوه بود ار عقاب بازگرفت

خلاف نیست نزاری ز هرچه گیرد باز
ولی ز دوست نشاید خطاب بازگرفت

فرو شود به همه حال هرچه دست سخاست
نثار فیض عمیم از سحاب گرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۵۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۵۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.