۳۱۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۰

در فراقت دل ازین سوخته تر نتوان داشت
خویشتن را به ازین زیر و زبر نتوان داشت

سرخ روییّ خود از لعل تو می دارم چشم
وین چنین چشم کز از خون جگر نتوان داشت

عاشقان را به کرشمه تو چنان ریزی خون
که خود از لذّتش از زخم خبر نتوان داشت

از کنار تو چو طرفی نتوان بر بستن
در میان بسته مرا همچو کمر نتوان داشت

در ره فتنه ازین سر که جمالت دارد
با قوی دستی او پای مگر نتوان داشت

غم دستار و کله بود ازین پیش و کنون
بیم آنست که خود گوش به سر نتوان داشت

گوهر اشک من آن لعل دلاویز آمد
که ازو چشم از لعل تو بر نتوان داشت

مردم چشم مرا خون ز قدمها بچکید
بیش ازین او را بر راه گذر نتوان داشت

چشمت از مردمی ار کرد نظر در کارم
خود از آن چشم جزین چشم دگر نتوان داشت

چند گویی که به خود دار نظر تا برهی
تا تو باشی به خود ای دوست نظر نتوان داشت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.