۱۱۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۵

ز خورشید قیامت گر کنم بالین سر خود را
نسازد مستی من خشک، دامان تر خود را

اگر آیینهٔ تیغم، برون از زنگ می آمد
به این گردن فرازان، می نمودم جوهر خود را

فروغ من در این ظلمت سرا روشن نمی گردد
که در خاکستر افلاک، دارم اخگر خود را

زلال غیرت از سرچشمهٔ حیوان بود خوش تر
ز خون گرم خود سیراب کردم خنجر خود را

تن سختی کشم پهلوی راحت برنمی دارد
شرارآسا اگر از سنگ سازم بستر خود را

دمی گر آستین از دیده پرشور بردارم
ز اشکم کشتی افلاک بازد لنگر خود را

کتاب هفت ملت بود بر طاق فراموشی
من آن روزیکه رهن باده کردم دفتر خود را

دل شوریده از سیر گلستان تنگتر گردد
خوشا بلبل که ریزد در قفس بال و پرخود را

دل ازگرد کدورت صاف کن با صیقل آهی
که این آیینه دارد در بغل، روشنگر خود را

حزین افتاده ام از عشق در دریای خونخواری
که با چنگال شیر مست می خارم سرخود را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.