۱۴۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۵۹

خیالش گر چنین در خاطرم جاگیر می گردد
پس از مردن غبارم گرده ی تصویر می گردد

بود تا می جوان، با او به صد جان عشق می ورزم
مریدش می شوم از صدق دل چون پیر می گردد

حذرکن ای سپهر از تیغ آه گریه آلودم
نفس چون آب بردارد، دم شمشیر می گردد

رهین منّت عشقم که افزود اعتبارم را
شکست رنگ بر رخساره ام اکسیر می گردد

غبار خاطرم انبوه شد، لختی فرو گریم
بلی باران شود، چون ابر عالمگیر می گردد

به خوان روزگاران دست خواهش را نیالایم
که آخر کام نعمت خواره از جان سیر می گردد

شدم شوریده خاطر از خیال گردش چشمی
به هم این حلقه ها چون بسته شد زنجیر می گردد

فلک طفل دبستان است طبع نکته سنجان را
کبود از سیلی من، روی چرخِ پیر می گردد

حزین از فکر آن شیرین دهن دایم گدازانم
شود چون استخوانم آب، جوی شیر می گردد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۵۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۶۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.