۱۱۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۴۲

طعنه هرگز به دل آزاری خاری نزدم
خنده چون گل به وفاداری یاری نزدم

بحر را حوصله ام غرق خجالت دارد
موج بی طاقت خود را به کناری نزدم

به چه تقصیر فلک خاک به چشمم ریزد؟
هیچگه دامن مژگان به غباری نزدم

بر سرم فوج خزان از چه سبب می تازد؟
خیمه چون لاله به دامان بهاری نزدم

ناوک نالهٔ من خونی امیدی نیست
ترکش سینه تهی گشت و شکاری نزدم

چون به هم بزمی اغیار توانم تن داد؟
من که در حادثه هرگز در یاری نزدم

پاس من ناموس هنرمندی فرهادم بود
در ره عشق اگر دست به کاری نزدم

جرس قافله ام هرزه درا نیست حزین
حرف بی تابی دل را به دیاری نزدم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۴۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.