۱۴۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۶۱

بالین نهاده ام به سر کوی خویشتن
دارم سری چو غنچه به زانوی خویشتن

آغوش دایه، بود مرا کام اژدها
در آتشم ز خیرگی خوی خویشتن

تنها ز دوستان نیم امروز شرمسار
دارد فلک مرا خجل از روی خویشتن

دستی ز همرهان نبود زیر بار ما
آورده ایم زور به بازوی خویشتن

در موج خیز دهر ز طوفان حادثات
چینی ندیده ایم در ابروی خویشتن

این جرعه های زهر که پیمود روزگار
شیرین نمودم از شکرین خوی خویشتن

دریوزه پیش بحر نصیب حباب باد
چون تیغ تر بود لبم از جوی خویشتن

نبود نظر به سرمهٔ مردم، سیه مرا
چشم من است و خاک سرکوی خویشتن

در پنجهٔ غمی که فشارد گلو، حزین
در حیرتم ز کلک سخن گوی خویشتن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۶۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۶۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.