۵۸۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹

بیا در بحر و دریا شو رها کن این من و ما را
که تا دریا نگردی تو ندانی عین دریا را

اگر موجت از آن دریا درین صحرا کشد روزی
چنانت غرقه گرداند که ناری یاد از صحرا

اگر امواج دریا را به جز دریا نمی بینی
یقین دانم که نتوانی مسما دید اسما را

چو واحد کردی اعدادت نشاید سر به سر واحد
چو فردایی یکی بینی پری و دی فردا را

ز کثرت سوی وحدت شو ز وحدت سوی کثرت آی
ز راه وحدت و کثرت توان دانستن اسما را

چه دانی زیر و بالای زمین و آسمان چون تو
ندید استی تو ور خود زیر بالا را

چو مستی نسخه جانان فرو رو در خود و ادوان
ز پنهانی و پیداییست این پنهان و پیدا را

الا ای مغربی عنقای مغرب را اگر گویی
برون از مشرق و مغرب بباید جست عنقا را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰
نظرها و حاشیه ها
کامران رادجو
۱۳۹۹/۱۲/۱۴ ۱۲:۰۹

نمی دانم زوحدت ای دل وجانم فدای تو
همین دانم که نادانم فدای رسم ونام تو
خداداند که دردریای عشق توگرفتارم
چه سازد بینوا جزاین ندارد منزلی جزتو