۲۹۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۱

از کمان خانه چو خوبان سحری بگشایند
خون بس دل که به هر رهگذری بگشایند

خط و خال تو چو از عشق دری بگشایند
ای بسا فتنه که بر هر گذر ی بگشایند

ره خوبان همگی بر گل و بر لاله شود
بس که خون دمبدم از هر جگری بگشایند

سر به پیش افکند از شرم و نهد دیده به خواب
گر سوی نرگس رعنا نظری بگشایند

چشم محبوس مرا طاق به دیدار کجاست
مگر اندر دل پر درد دری بگشایند

خیره سازند نظر را به شعاع خورشید
که ز رخ پرده بری دیده دری بگشایند

شاهدی کن سر خود خاک ره و فارغ شو
ور نه هر لحظه تو ر ا درد سری بگشایند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.