۲۳۱ بار خوانده شده

حکایت شمارهٔ ۶۱

در آن وقت کی شیخ بنشابور بود و آن دعوتهای بتکلف تمام می‌کرد، قرایی مدعی پیش شیخ آمد و گفت ای شیخ می‌باید کی با تو چهلۀ بدارم. و آن بیچاره را از ابتداء ریاضت شیخ خبر نبود، می‌پنداشت که شیخ همه عمر همچنین بودست. با خود گفت من شیخ را به گرسنگی بمالم و من بر سرآیم. چون مدعی این سخن بگفت شیخ گفت مبارک باد! شیخ سجاده بیفگند و آن مدعی در پهلوی شیخ سجاده بیفگند و هر دو بنشستندو آن مدعی بر قرار چهله داران چیزی می‌خورد و شیخ اندک و بسیار هیچ نخورد و درخدمت خود دعوتهای با تکلف می‌فرمود و شیخ پیوسته تازه‌تر و سرخ روی‌تر بود و مدعی هر روز ضعیفتر و نحیفتر بود و آن دعوتهای لطیف می‌دید و بر خود می‌پیچید و از ضعیفی به نماز فریضه دشوار توانستی خاستن. چون چهل روز تمام شد شیخ فرمود آنچ درخواست تو بود بجای آوردیم اکنون آنچ ما می‌گوییم بباید کردن. مدعی گفت فرمان شیخ را باشد. شیخ گفت چهل روز چیزی خوریم و بمتوضا نرویم و بر این اتفاق کردند. شیخ فرمود تا طعامهای لذیذ آوردند و بکار می‌بردند، مدعی آن گرسنگی چهل روزه داشت، اکلی مستوفا بکرد، یک ساعت برآمد در حرکت آمد، و شیخ می‌نگریست و ساکن بود. یک ساعت صبر کرد نتوانست و در پای شیخ افتاد و توبه کرد. شیخ گفت بسم اللّه اکنون تو برو بمتوضا و چنانک خواهی زندگانی می‌کن و با ما بنشین تا آنچ ما گفته‌ایم بجای آریم. مدعی چهل روز با شیخ بنشست و چنانک می‌خواست بمتواضا می‌شد و چهل روز تمام شیخ بمتوضا نشد و طعام می‌خورد و رقص و سماع می‌کرد برقرار معهود، چون مدعی مشاهده کرد از گذشته استغفار کرد و مرید شیخ شد.
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۶۰
گوهر بعدی:حکایت شمارهٔ ۶۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.