هوش مصنوعی: این شعر از درد و غم شاعر در برابر ناملایمات روزگار و بی‌عدالتی‌های فلک سخن می‌گوید. شاعر خود را مانند پرنده‌ای با پرهای شکسته و در بند غم توصیف می‌کند. او از ظلم زمانه و دشمنی فلک با آزادگان شکایت دارد، اما در عین حال به لطف و مرحمت شاه امید بسته است. شاعر توصیه می‌کند که با صبر و تحمل با مشکلات روبرو شوند و درد خود را بیان کنند، چرا که پنهان کردن درد سودی ندارد. در نهایت، او از عشق به خدمت شاه می‌گوید، اما از محرومیت‌های گاه‌وبی‌گاه خود نیز اظهار ناراحتی می‌کند.
رده سنی: 16+ متن دارای مضامین عمیق عرفانی و اجتماعی است که درک آن به بلوغ فکری و تجربه‌ی زندگی نیاز دارد. همچنین، استفاده از استعاره‌ها و مفاهیم پیچیده‌ی ادبی ممکن است برای مخاطبان جوان‌تر دشوار باشد.

بخش ۱۹

جلایر چند مغموم و حزینی
به بیت الحزن با غم هم نشینی؟

چو مرغی بینمت پرها شکسته
به بند غم دو پایت سخت بسته

به زندان غمت محبوس بینم
ز عمر و زندگی مایوس بینم

غذایت از چه رو خون جگر شد
دو دستت را ز غم دایم به سر شد؟

نشینی تا به کی تنها شب و روز
کجا آید ترا آن صبح فیروز؟

ز پروانه طریق عشق آموز
پر مرغ هوس را زودتر سوز

چرا دائم فلک با تو به کین است
به هر آزاده ای گویا چنین است؟

چه خوش گفت این سخن را نکته دانی
طبیبی، حاذقی، شیرین زبانی

که من خوی جهان را می شناسم
سرشت آسمان را می شناسم

«فلک را عادت دیرینه این است
که با آزادگان دائم به کین است»

«به دل ها بی سبب کین دارد این زال
نه دین دارد نه آئین دارد این زال»

بگو: اندوهت آخر از چه چیز است
که خون دل ز چشمت چشمه خیزست؟

تو که دائم ثنا گستر به شاهی
چو باشد لطف شه، دیگر چه خواهی؟

به بزم خلد آئینش شب و روز
مشرف می شوی ای روز فیروز

تفقدها از آن خسرو به بینی
چه غم داری که در کنجی نشینی؟

اگر داری شکایت از زمانه
مترس و عرض کن با یک فسانه

که شه باب امید و مرحمت هست
چو کردی عرض، ز آن غم ها توان است

به هر جا در بمانی دست گیرست
چرا که قلب پاک او منیرست

بباید عرض و درد خویش گفتن
که دیده درد از درمان نهفتن؟

بگو: آخر به هر دردست درمان
چرا داری حواس خود پریشان؟

ندانی این جهان بی اعتبارست
نه در کارش کسی را اختیارست؟

بباید ساخت با او گر نسارد
عتابش بیش و کم گاهی نوازد

به بین جز صبر او را چاره باشد
که در بندش هزار آواره باشد

جواب ما صوابی ار تو داری
بگو: ورنه مکن این قدر زاری

بلی انصاف این است آن چه گفتی
سخن را چون در ناسفته سفتی

دلی خون باشدم از چرخ گردون
روان زان است اشگم هم چو جیحون

گهی بارم دهد دربار شاهی
گهی محروم سازد بی گناهی

به سر داده است عشق خدمت شاه
ولی محروم دارد گاه و بی گاه

ازین محرومیش دل ریش و زارست
که این ظلمی به او از روزگارست
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۲۹
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۸
گوهر بعدی:بخش ۲۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.